Similar topics
آمار سایت
Who is online?
In total there are 14 users online :: 0 Registered, 0 Hidden and 14 Guests None
Most users ever online was 285 on Sun Oct 13, 2024 2:07 am
داستان شاخه و برگ
Page 1 of 1
داستان شاخه و برگ
داستان شاخه و برگ
یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند به دنبال آن
برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار
را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش
بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در
برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال
گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا
می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش
صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره
دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به
ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی
زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه
آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین
افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
((اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده
ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))
برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند شاخه چندین بار این کار
را با غرور خاصی تکرار کرد تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش
بسیار لذت می برد .
برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان در
برابر افتادن مقاومت می کرد .در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال
گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا
می کرد و با خود می برد .
وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتا د با دیدن تنها برگ آن ا زقطع کردنش
صرف نظر کرد بعد از رفتن باغبان مشاجره بین شاخه وبرگ بالا گرفت و بالاخره
دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین با ر خودش را تکاند تا این که به
ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد از شاخه جدا شد و بر روی
زمین قرار گرفت .
باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد و بی درنگ با یک ضربه
آن را از بیخ کند شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد بر روی زمین
افتاد.
ناگها ن صدای برگ جوان را شنید که می گفت:
((اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود ولی همین خیال واهی پرده
ای بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کنی نشانه حیاتتت من بودم ))
mahyar- تعداد پستها : 142
Join date : 2009-11-12
Age : 34
آدرس پستي : mahyar.taghvaie@yahoo.com
Similar topics
» متشکرم(داستان کوتاه اثرآنتوان چخوف)
» داستان کوتاه راننده ی ماشین...
» زیبا و غمگین، یک داستان عاشقانه
» داستان کوتاه راننده ی ماشین...
» زیبا و غمگین، یک داستان عاشقانه
Page 1 of 1
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum